سه شنبه 12 مرداد

محمود محمودی قیداری
mmgheydari@yahoo.com

امروز هم مثل روز های دیگر با خانواده ، ... . نمی شود گفت بحث یا دعوا ، چون معمولن مادر خانواده به دنبال یك بهانه است تا حرف خود را به كرسی بنشاند و اگر نتوانست هم با داد و قال كار خود را به سرانجام برساند . اما امروز اوضا با روزهای دیگر اندكی فرق داشت . فرقش هم در این بود كه مادر خانواده دیگر قباحت و شرم و حیا و ... را رسمن كنار گذاشته بود . در حین صحبت كردن تلفنی با پدرم مجبور شدم كه بروم و كاغذ و مداد بیاورم . او هم از خدا خواسته گوشی را برداشت . من هرچه به او می گفتم گوشی را پس بده ، مگر ول كن بود . آخر سر هم وقتی صحبت هایش كامل تمام شد . تلفن را قطع كرد . البته شرمم می آید كه اسم آنها را صحبت بگذارم چون اصولن واژه ی صحبت رابطه ی‌متمدنانه ای ‌را به یاد انسان می آورد اما این ... ، این چیزهایی كه او گفت همه اش شامل یك طرفه به قاضی رفتن های همیشگی و مثل همیشه نادیده گرفتن حق و حقوق بنده در امور داخلی اتاقم بود . اتاق چه عرض كنم ، ما شا الله اسمش را هم خانواده گذاشته است : اتاق خصوصی . چه اتاقی ، چه كشكی ، چه ... . اتاقی كه در آن كمدی باشد كه لباس تمام اعضای خانواده در آن موجود باشد و هر وقت كسی به لباسش نیاز پیدا كرد بدون در زدن وارد شود دیگر نمی شود اسمش را اتاق شخصی و خصوصی و ... گذاشت . این در زدن هم جریان دارد . خودم كه یك چند وقتی است دارم تمرینش می كنم كه شاید این كار كه ناشی از بی اطلاعی خانواده از حریم خصوصی و .. است را رعایت كنم . پس فردایی كه آدم در جامعه پایش را بیرون می گذارد برچسب بی مبالات و بی فرهنگ را به پیشانی آدم نچسبانند . بله ، دارم تمرین می‌كنم و در این كار تا حدی موفق بوده ام . از انواع ضرب ها تا انواع در زدن ها (به جز لگد زدن به در !) را روی در اتاق برادرم امتحان كرده ام . نتیجه اش هم معمولن جز در مواردی كه گوشی بر روی گوش های برادرم موجود است كارساز بوده است . وقتی در را باز می كنم با استقبال گرمی مواجه می شوم كه نمی دانم باید آن را به پای عجله ی برادرم برای بیرون انداختن من از اتاقش بگذارم و یا به حساب محبت زیاد برادرم بگذارم . بله داشتم جریان امروز را تعریف می كردم (مثل اینكه كلاف سخن از دستم خارج شد) پس از كار والده ی گرام از او خواهش كردم كه اندكی مانند آدمیان رفتار كند و به او متذكر شدم :((این كارایی كه تو می كنی حضرت آدم هم انجام نمی داد)) دیدید كه بنده در كمال ادب و اساعه ی از نوع ادب حرفم را زدم ولی نتیجه كاملن چشم گیر بود . پس از مدت حدودن نیم ساعت مادر خانه به سمت تلفن هجوم برده و در حال شماره گیری اداره ی‌پدر می باشد و گلگی می كند بابت حرف من و فقط قسمتی را ذكر می كند كه من گفتم "مثل آدمیان رفتار كن" و از گفتن قسمت حضرت آدم خودداری می كند . و بعد هم دوباره قطع كردن گوشی و قهر قهر از نوع تا قیامت آن و اینكه من دیگر حرفی با تو ندارم . حالا بگذریم از این نوع صحبت نكردن كه هیچ فرقی با روزهای عادی ندارد جز این كه اگر تو حرفی را بزنی جوابت را نمی دهد ولی كارهای خانه طبق معمول بتو گفته می شود كه انجامشان دهی . از نان گرفتن برای اعضای خانواده از نانوایی گرفته تا خرید اقلام لبنیاتی نظیر شیر و ماست و كره ، و اگر این وسط متوجه گزینه ای نشوی و سوال كنی با چنان غیضی (حالا با كدام غ بنویسم ؟) و خشمی جوابت را می دهد انگار به مانند داستان "مسخ كافكا" سوسكی هستی كه دیگران از تو چندششان می‌ شود و بالكل آدمش حساب نمی كنند ولی ‌مجبورند بودن او را در كنار خود تحمل كنند .
وقتی به گذشته ام نگاه می كنم چیز درخشانی در آن نمی بینم . در واقع می شود گفت من كودكی نداشته ام . یا شاید بهتر باشد بگویم : دوران كودكی برای من لذت بخش نبوده است (و شاید اصلن وجود نداشته است) . نه اینكه دوستی نداشته باشم . هم دوست داشتم ، هم پدر و مار ، هم خانه و خانواده . نكته ی مهم این بود كه من به چیزهایی كه می خواستم دسترسی نداشتم ، با این حال كه دست پدر و مادرم به دهانشان می رسید . ممكن است تعجب كنید ولی بچه ای به سن من نمی دانست چیزهایی كه دست دیگران می بیند ، حقش است كه از پدر و مادرش بخواهد (البته اگر آن چیز زیاد گران نباشد و پدر و مادر توانایی خریدش را داشته باشند) و اگر احیانن از آنها چیزی را می خواستم چنان من را می پیچاندند كه وقتی‌الان به گذشته نگاه می كنم می بینم كه چه ساده و به چه آسانی سرم را شیره مالیده اند . به بهانه های گوناگون كه برویم آنجا را هم ببینیم و وقتی به قسمت دیگر بازار رفتیم تمام اقلام مورد نیاز خانه خریداری می شد به غیر از آن اسباب بازی ارزانی كه من می خواستمش . البته بعدها نمونه ی‌ آن را در خانه ی دوستم دیدم و چقدر حسرت خوردم كه برای من آن را نخریدند . خیلی‌كم می شد كه من چیزی را بخواهم و برایم بخرند . یادم می آید كه یك اسباب بازی خانه سازی بود كه شكل اشیاء مختلف نظیر هواپیما و ... می شد . من آن را خواستم و برایم خریدند . خیلی به من كیف می داد ولی من در حسرت چیزهایی ساده تر از این ها بودم . تیله . بله تیله . تعجب ندارد . چیزی كه در زمان كودكیم در دسترس همگان بود . همه ی بچه های هم سن و سال من آن را داشتند اما من نمی توانسم به والدینم بگویم كه : "بابا ، مامان ، من تیله می خوام" چون اصولن نمی دانستم حق من است كه این را از آنها مطالبه كنم . من آن قدر چشم و گوش بسته بزرگ شده بودم كه هر وقت چیز زیبایی در دست دوستانم می دیدم و دوست داشتم آن را داشته باشم جرات ابراز بیان آن را پیدا نمی كردم . همه ی چیزهایی را كه می خواستم در كودكی داشته باشم در همان دوران در دست دیگری می دیدم به جز تیله كه در بساط دست فروشان كنار نمایشگاه كتاب دیدمش . قیمتش را دیدم . فكر كنم دانه ای‌ 100 تومان بود . و آن وقت بود كه به جای این كه عقده های سركوب شده ی كودكی ام را سرباز كنم ، در ذهنم مقایسه ای‌ انجام دادم بین قیمت كتاب ها و قیمت تیله و اینكه اگر من این تیله ها را بخرم ممكن است به خاطر 100 تومان ناقابل موفق به خرید كتاب مورد علاقه ام نشوم و به همین خاطر از خیر خرید تیله گذشتم . ولی الان پشیمانم كه چرا آن گوی های رنگ و وارنگ نخریدم .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34172< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي